يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۵۴ ب.ظ
یادمان دفاع مقدس 2 « یاری حضرت عباس (ع) »
ترسی
موهوم ته دلمان را میلرزاند. ناخودآگاه به حضرت اباالفضل العباس(ع) توسل
جستم. با دل شکسته، اشک ریختم و از آن حضرت خواستم، ذرهای از شهامت
حیدری خود را در ما جاری کند...
موسی صیاد
نوشت: «سیف الله گل زاده» فرمانده ی ما بود که در عصر دومین روز عملیات
والفجر هشت، هنگام پاک سازی یکی از ساختمانهای دشمن به شهادت رسید.
من
به همراه دو نفر دیگر از برادران در کنار پیکر او ماندیم تا صبح او را به
عقب منتقل کنیم. نیمههای شب صدای تیراندازی پیاپی به گوش میرسید. صداها
هر لحظه نزدیکتر میشد. اولش گفتیم شاید نیروهای خودی مشغول پاک سازی
سنگرهای دشمن هستند اما خوب که دقت کردیم، با این که تجربه ی نظامی چندانی
نداشتیم، از روی صدای گلولهها فهمیدیم که عراقیها در حال نزدیک شدن به ما
هستند.
رودخانهای متصل به اروند در
پشت سر ما، کنار میدان و سر سه راهی وجود داشت که عراقیها بدون هیچ مانعی
با عبور از آن میتوانستند، بچههای ما را با مشکل مواجه کنند. حالا ما سه
نفر مانده بودیم که چه بکنیم؟ مگر میشد بدون هیچ پشتیبانی سه نفر آدم
بتوانند در دل شب و در موقعیتی ناآشنا، جلوی این همه مهاجم را بگیرند؟
طبق
دانش نظامی! باید گوشهای پناه گرفته، مخفی میشدیم تا ضمن حفظ جان، در
فرصتی مناسب خود را نجات میدادیم. امکان تماس با نیروهای خودی هم وجود
نداشت.
ترسی موهوم ته دلمان را میلرزاند. ناخودآگاه به حضرت اباالفضل العباس(ع) توسل جستم.
با
دل شکسته، اشک ریختم و از آن حضرت خواستم، ذرهای از شهامت حیدری خود
را در من و بچه ها نیز جاری و توان و استقامت ما را زیاد کند.
هنوز
دعاهای مان تمام نشده بود که صدای ماشینی را شنیدیم. داشت به سرعت به طرف
ما میآمد. لحظهای بعد، ماشین بر اثر اصابت گلولههای دشمن متوقف شد و
سرنشینان آن پیاده شدند. سه چهار نفری بودند که به فارسی میگفتند: «همین
جا سنگر میگیریم.»
صدای آنها قوت قلب ما شد.
خدا را شکر کردیم. از ساختمان بیرون زدیم و در سه نقطه با فاصله پنجاه متر
شروع به تیراندازی کردیم. تاریکی شب مانع از آن بود که عراقیها را به خوبی
ببینیم.
شلیک آتش از سه نقطه ی متفاوت گویا باعث
شده بود که دشمن تصور کند با تعداد زیادی از نیروهای ما مواجه شده است.
آنها، همان جا متوقف شدند و دیگر جلو نیامدند. دلگرمی ما بیشتر شد. تا صبح
خدا خدا کردیم که آن شب به خیر بگذرد و دشمن دوباره هوس حمله نکند. لحظات
به سختی میگذشت. ما چارهای جز صبر نداشتیم.
چشمان
مان داشت از حدقه بیرون میزد. در تاریکی هوا هیچ چیز به چشم نمیآمد.
باید مراقب می بودیم تا در محاصره نیفتیم. خسته بودیم، اما جرأت نداشتیم
لحظهای هم پلک روی هم بگذاریم. هر آن تصور میکردیم که دشمن از جهتی دیگر
بالای سرمان می خواهد تیر خلاص بزند. اگر آنها از تعداد ما با خبر بودند،
حتماً همین کار را انجام میدادند.
آن شب هر چه
بود با سختی گذشت. شش و نیم صبح بود که چند نفر از بچهها به ما ملحق شدند.
آمده بودند، برای انتقال پیکر شهید سیف الله گل زاده. با آمدن آنها راه
افتادیم به طرف عراقیها. دیدیم چند نفر دستهایشان را روی سرگرفته و به
حالت تسلیم سرجای خود نشستهاند. گویا منتظر ما بودند. آنها را به اسارت در
آوردیم. تعدادشان شصت، هفتاد نفر میشد. کشتههای عراقی را دیگر نشمردم
اما تعدادشان کم نبود.
نفس راحتی کشیدم. هنوز
باورم نمیشد آن شب ظلمانی و پراضطراب به اتمام رسیده باشد. نسیم صبح صورت
ام را نوازش میداد. دل ام برای چند ساعت خواب بیدغدغه، لک زده بود. این
استقامت و پیروزی شیرین نمیتوانست از دست ما سه نفر حاصل شده باشد. اسرای
عراقی در حالی که به عقب برده می شدند، همچنان با بهت و حیرت ما را نگاه
میکردند.
بچهها، بی سیم زدند تا برای انتقال
اسرا نیروی کمکی بیاید. در این حین یاد ماشینی افتادم که دیشب در نزدیکی ما
متوقف شده بود. دویدم به طرف ساختمان، اما اثری از آن نبود. از آن سه چهار
نفری هم که فارسی صحبت میکردند، خبری نبود. تعجب کردم.
دوستان
ام را صدا زدم. سه نفری شروع کردیم به گشتن، ولی چیزی نیافتیم. هر سه تا
صبح بیدار بودیم و صدای ماشینی را که روشن شود و به عقب برگردد را نشنیدیم.
پس آنها چه طور از آن جا رفته بودند؟ اصلاً مگر نگفته بودند همین جا
سنگر میگیریم؟ دهها سوال بی پاسخ دیگر در ذهن های مان نقش بست. سوال هایی
که هرگز پاسخی برای آن نیافتیم.
اشک در چشمان مان حلقه زد. پاهای مان سست شد و بی اختیار روی زمین نشستیم.
اسرای
عراقی زیر چشمی ما را میپاییدند. حالات و رفتارهای ما برای آنها تعجب
برانگیز بود. دهان شان باز مانده بود و به ما چشم دوخته بودند که نشسته
بودیم و اشک میریختیم.
یکی از بچه ها شروع کرد به نوحه خوانی و ما هم به سینه کوبیدیم و با زمزمه او را همراهی کردیم:
آب آور طفلان ام... عباس علمدارم...
بروز شدیم !!!
با عنوان :
خواهران ! چادر خوبه اگر واقعا حجاب باشه ...
منتظر نظرات شما....
http://farhangeparvaz.blog.ir/1392/09/24/khaharanchador123123213
فرهنگ پرواز
یاعلی ع